آرشیو شماره‌های مجله

آرشیو شماره‌های مجله
لطفا برای دریافت شماره‌های مجله روی عکس کلیک کنید

۱۳۹۴ اردیبهشت ۶, یکشنبه

دل‌نوشته


فرهنگسرای اقلیت  (شماره یازدهم، فروردین و اردیبهشت 93)

من یک همجنسگرام که ۳۲ سالمه اما شبیه ۲۶ سالههام. من هر شب مست میکنم و میزنم بیرون. من مست میکنم تا ندونم که داره چی سر من میاد.
شب که میشه من کمیآرایش میکنم و بهترین لباسامو میپوشم و میرم خیابون ولیعصر، پارک دانشجو. من معمولا داخل پارک نمیرم، چون داخل پارک خطرناکتر از خیابونای اطرافشه، همین که پامو میزارم اونجا تموم غمهام تموم میشه و جاشو به یک هیجان میده که قلبمو پر از خون میکنه! با این که میدونم دارم چه کار خطرناکی میکنم اما ادامه میدم...
صدای ماشینهایی که برام بوق میزنن و باهاش دعوت میشم به خوشگذرانی بهم لذت میده! وقتی خودمو پرت میکنم رو صندلی ماشیناشون، چشماشون برق میزنه، اونا اکثرا میگن که تو واقعا خوشگلی و معمولا با همون نگاه اول اسیرم میشن... خندم میگیره وقتی تو ماشین یکی می شینم که وقتی سنشو میگه میبینم حداقل ۱۰ سال از من کوچیکتره! و تلاش میکنه که مخم رو بزنه!
آخه من همیشه سنمو دروغ میگم! بعضیا از عشق میگن و اینکه میخوان همیشه باهام باشن ولی این تکراریترین دروغیه که همیشه میشنوم، چون بارها امتحان کردم که این عشقهای آتشین بیشتر از چند ماه طول نمیکشه! نور ماشینا تو شب و صدای ترمزاشون جلوی پام... گوشم پره از این صدا... دوست دارم که خودمو پرت کنم تو بغل مردهایی که شبیه کسی هستن که ندارمش. بعضیاشون خیلی محترم و بعضیهاشون بیادب و تنفرانگیز...
معمولا کسیرو که میخوام به دست میارم، فقط کافیه که چشمام رو خیره کنم تو چشماش... البته اتفاق افتاده که بعضی وقتا که تو چشم یه نفر خیره شدم، بعد از چند تانیه از دستم فرار کرده، اما هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم. خیلی از استریتهایی که میان تو پیجهای (فیسبوکی) علیه همجنسگرایی شعار میدن، شب رو با من گذروندن...
شبها رو دوست دارم چون آدماش احساسیترن، بعضیاشون دلشون برام میسوزه میگن حیفه که یکی مثل تو اینجوری خودتو میسپاری به خطر... زندگیم پر از آدمای بد بوده! اونایی که نخواستم تسلیمشون بشم و هرجوری تونستن ضربه زدن... تجاوزهای زورکی، چاقوکشی سر بدست آوردنم و اسپری بیهوشی...

تو بغل بعضیاشون احساس امنیت کردم و تو بغل بعضیهاشون از ترس لرزیدم، خاطرههای من پره از ردپای مردهایی که اومدن تو زندگیم و رفتن، نامههای عاشقانه و شماره تلفنهایی که هیچ وقت بهشون زنگ نزدم... اما نمیدونم که دارم چی کار میکنم، زندگی روزهای من با شبام خیلی فرق داره... روزها یک ماسک میزارم رو صورتم تا خودمو از شر طعنه و کنایه آدمها حفظ کنم اما شبا خود خودم هستم. خیلی شبها که دیر وقت مست برمیگردم خونه مادرم با نگرانی بهم میگه که داری با خودت چی کار میکنی اما من میخندم و هیچی نمیگم، چه جوری بگم حرف دلمو؟! شاید من یه بیمارم یا عقده دارم، شاید از دست خودم ناراحتم که این کارا رو میکنم، اما مگه دیگه میشه یه جور دیگه زندگی کرد؟ کسی که آلوده شده و آیندهٔ تاریکی در انتظارشه و هیچ امیدی نداره...
حامد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر